شوش را دیدم.

 

 

شوش را دیدم،

 

این ابرشهر، این فرازِ فاخر، این گُلمیخ

 

این فسیل ِ فخر ِ فرسوده

 

این دژِ ویرانه ی تاریخ

 

 

 

شوش را دیدم

 

این کهن تصویرِ تاریک، از شکوه و شوکتِ ایرانِ پارینه

 

تخت جمشید دوم، بامِ بلندِ آریایی- شرق

 

آن سُرور و مرگ را تسخَر زنان در قعر آیینه

 

شهرها در دهرها، چون کلبه های تنگ و لَت خورده

 

و مرور و مرگشان برده

 

شوش در باغی که ایران بود، چون قصری هزار اشکوب،

 

سالیان و هفته ها را  روز های ِ عید و آدینه.

 

اینچنین یادم می آید خوب

 

با خط خوانای تاریخ اینچنین دیدم

 

-  و پسندیدم -

 

بر رواق و طاق تقویم ابد مکتوب.

 

درنَوردیده  چه بس طومار اعصار و سلاسل را.

 

آفتابی ساعتش را، عقربکهایی

 

پویه چون پرگارهای پرتو ِ خورشید

 

راه اعداد نجومی پوید و نوری

 

سالیان و قرنها کوتاه در فهرست تقویمش

 

با هزاره ها و بیور ها  شمارد  چند و چون ها را

 

شاخ زن صاحبقران ها در مطاوی-قرن ها؛ خفتند

 

دانیال و اِستر از ایشان

 

قصه ها گفتند.

 

مانده بر اوراق تورات کهن مکتوب.

 

بازهم زان دور دست ِ خواب ِ افسانه

 

می درخشد خوب.

 

 

 

با در و دیوارها ؛ سقف و ستونهایی چنان زیبا و رویایی

 

بَشن و بالا ، خشتی از زر خشتی از نقره

 

سطح و سقفِ آبگینه ، وآبگین آیینه و بلّور.

 

و ستون های شگرفش را

 

می تواند دید چشم کور.

 

کز فروغ شمعی، از بس  تاب  و تکرار و تصاعد ها

 

قصرها را، با همه  تالار و طَنبی ها ، میانی ها و جَنبی ها

 

در تَگ ِ تاریکی ِ شبهای دَیمه نیز

 

معجز ِ معمار، روشن روز رویاند

 

با حصار و برج و باروها، چنان سُتوار و پولادین،

 

آنچنان در اوج  و سر در اَبرِ افسانه

 

که به جَنبش قصه ی دیوار چین و سدّ ِ اسکندر

 

کاخسازی ، عنکبوت و خاکبازی ، کودکان را ، بیشتر ماند.

 

 

شاهشهری با جلال و هیبت افلاکی و خاکی

 

هاله ی گرم سعادت بافته در طوق گلهای  بَرومندی

 

سایه می زد شادمانه تابش ِ خورشید ِ  رویِش را

 

 معتدل می کرد گرمای سعادت را، طراوتهاش

 

با نثار بی دریغ ابرها ی نعمت و راحت

 

کوچه ها و خانه هایش چون خط و رنگِ هماهنگی

 

نقش کرده خوشترین تدبیر را بر گستره ی تقدیر

 

مردمی با بیشتر  سرشارکامی،  کمترین امکان دلتنگی

 

در خیابان ها و برزن ها،  ردیف خانه ها دمسازِ همسنگی

 

با سطوری شاد، فهرست سعادتنامه ی کوشایی و تدبیر

 

پیر و برنا، مرد و زن ها، چهره های زنده و مختار

 

غوطه ور در جبر جاوید و جمیل زندگی، با کار و کوشایی

 

عشق و شور و شوق و یکرنگی.

 

بر بساط دهر،  نا هموار یا هموار

 

 

بازی بغرنج بودن را چمان با ساده تر هنجار

 

بدرستی دینشان می گشت و دنیا نیز،

 

بر مدار ِ راستی ها و درستی ها

 

و مدار سادگی ها  نیز.

 

 

 

آن سوی افسانه، این روشن حقیقت را

 

دانیال از بخت بیدارش به رویا ها

 

خوانده، وین زیباترین شعر طلایی را

 

روز و راز روشنائی، آیت زیبائی و اشراق

 

مثل ِ سرمشق خدایان و خداوندان

 

خاطر افروز همه آفاق.

 

نقش بسته بر جبین دفتر مشرق،

 

شوش را؛ این شُهره شهر باستان را  با همه شوکت

 

چون نگینی پر تلالو، دیده بر انگشتر مشرق.

 

این اُتاقه ی اورمزدی، تاج ِ هفت امشاسپندی را

 

دیده در اوج درخشش بر سر مشرق.

 

 

 

دانیال از بخت بیدارش

 

این زمستانگه دژ ِ نَستوه و سُتوار کیانی را

 

کوتوال ِ ایمنی ها دیده،  در رویای گلبارش ...

 

 

 

آه، دیگر بس.

 

شوش را دیدم،

 

دیدنی اما چه دیدن، وای !

 

مثل ِ بیداری که از رویای شیرینی

 

با جلال و هیبت، اما خاک وخون فرجام

 

گنگ و مبهم لحظه هایی بی تداوم را به یاد آرد.

 

مثل پیری در سفر گم کرده دوران جوانی ها،

 

عیش ها و کامرانی ها،

 

نیم جانی ناتوان، در بُرده از تاراج ها، بیمار

 

اینک اینجا، با بَتر هنجار،

 

از عزیزانی که او را در حضَر بودند؛

 

می دهندش با روایت های گوناگون نشانی ها :

 

کاینچنین شد، کا ینچنین ها شد

 

و چه سان بود و چگونه، کان چها  چون شد

 

وز گرامی تر عزیزانش

 

آن یکی پیراهنی آورده، صد پاره

 

زهر ِ مرگ اندود، قهر آغشت، دهر آلود

 

خاک و خون فرسود، چون نطع ِ شفق در شام  توفانی.

 

وآن دگر آورده  بازوبندی  و مُهری

 

با خطی مرموز و نا خوانا 

 

و خبرهایی

 

کاینچنین شد، کاینچنین ها شد 

 

و چه سان بود و چگونه ، کان چها چون شد

 

آه، دیگر بس کن ای تاریخ، ای  دانا گواه ِ چند وچون دیده،

 

این مسافر، این تماشاگر دلش خون شد ...

 

 

 

شوش را دیدم

 

- گو بماند آن شنیدن ها و خواندن ها-

 

دیدنی بسیار بود و گفتنی بسیار،

 

گو بماند گفتنی ها نیز،

 

لیک، تنها یک سخن، یک چیز:

 

راستی را که بدرستی نمی دانم

 

بر خرابِ  این  اَبَرشهر ِ  شگفت انگیز

 

بر مزار آن شکوه وشوکت دیرین

 

ما پریشان نسل غمگین را

 

بر سر اَطلال این مسکین خراب آباد

 

فخر باید کرد، یا ندبه

 

شوق باید داشت، یا فریاد ؟ 

 

بارها پرسیده ام از خویش  

 

نسل بدبختی که مایانیم

 

وارث ویران قصور و قصه ی اجداد،

 

با چه باید بودمان دل شاد؟

 

یادها یا بادها . یا هر چه بودا بود . باداباد؟

 

               *************        **************

 

 از دل ویرانه ی اعصار،

 

می وزد هو هو کنان بادی

 

برگی از سویی بَرَد سویی.

 

شِکوه ای دارد،  حدیثی می کند گویی،

 

این منم آهی شنیده،  یا  کشد دیوانه ای هویی؟

 

تا چه گوید،  گوش بسپاریم:

 

" نسل بی گُند !  ای  زهیچ انگاره،  ای تندیس !

 

ای تَهی تصویر!"

 

- " با که گوید ؟ با تو یا من ؟"

 

                                      {- "هبس!"

" با شمایم، با شمایانم."

 

 

 

 ای شمایان هر که در هر جامه، در هر جای،  بر هر پای

 

آی!  

 

نسل بی گُند . آی !

 

من دگر از این تماشا ها و دیدن ها 

 

شوکت افسانه ی پارین نهادن در بر ِ ناچیزی امروز،

 

شاهشهر قصه را دانستن  و آنگاه،

 

دیدن این بی نوا  چرکین،

 

همچو مسکین روستای کور و کودن،  پیر

 

پوزخند طعنه و تسخَر

 

از نگاه دوست یا دشمن شنیدن ها و دیدن ها،

 

خسته شد روحم، به تنگ آمد دلم،  جانم به لب آمد،

 

بس که آمد دوست، دشمن رفت

 

بس که آمد روز و شب آمد.

 

یا مرا نابود کن،  با خاک یکسان کن،  بروبَم  جای

 

یا بسازم همچو پارین،  نسل ِ بی گند،  آی!"

 

                                                   های!

مهدی اخوان ثالث (م.امید)

 

 

 ******

 

 

 

واژه نامه و توضیحات: 

 

 

اُتاقه = جقه - نوعی کلاه و سرپوش گرانبها، آراسته به پر های رنگارنگ. (پرهما)

 

لَت خورده = لطمه خورده

 

بیوَر = ده هزار

 

دانیال و اِستر در تورات از عظمت و شکوه و زیبائی شوش سخن ها گفته اند .

 

دانیال = یکی از پیامبران  بنی اسراییل در شوش هخامنشی

 

اِستر Esther= ملکه ی یهودی مذهب خشایارشا شاه هخامنشی

 

بَشن = پیکره – قد و بالا - تن

 

 طَنَبی = طنابی - طَنَبی در اصل بر وزن ادبی ست به ضرورت بر وزن جَنبی آورده ام .

نوعی اطاق نشیمنِ مهمانخانه است در ساختمانهای قدیمی  مثل شاه نشین.

  به نیم جو نَخَرم طاق ِ خانقاه و رباط

مرا که مَصطَبه  ایوان و، پای ِ خُم،  طنبی ست

"حافظ"                                                

 

کوتوال = قلعه بان - دژبان – محافظ و فرمانده دژ .

 

نَطع = سفره چرمین که زیر محکومان به مرگ می گسترده اند که خونشان اطراف را آلوده نکند .

 

اَطلال = ویرانه و بازمانده های ویران عمارات .

 

تندیس = مجسمه

 

دَهر = حادثه – روزگار

 

دهرها = حوادث روزگار

 

دهر آلود =آسیب دیده از حوادث روزگار

 

دَیمه =  باران آرامی که پیوسته و یکریز ببارد. بارانی مناسب کشت دیم

 

در مَطاوی- قرن ها = در پیچ و خم قرون . مَطاوی  جمع مَطوی؛ به معنای نَوردهای مار است.

 

  که به جَنبش قصه ی دیوار چین ... = که در برابرش قصه ی دیوار چین...

 

سلاسل = سلسله ها  

 

هزار اَشکوب= هزار طبقه

 

شاخ زن صاحبقران ها = فرمانروایان کشور گشا

 

قصیده نیمایی "شوش را دیدم." که در کتاب "سواحلی و خوزیات" درآمدبپ، برایم یادآور ایوان مداین خاقانی است.

در این شعر اخوان از تاراج باستانه های سر زمینش چنان به خشم آمده که ناچار پرخاش می کند...

شاید روزی برسد که هر باستانه ای به زادبوم خود برگردانده شود.

درد گنگ


نمی دانم چه می خواهم بگویم 
زبانم در دهان باز بسته ست 
در تنگ قفس باز است و افسوس

که بال مرغ آوازم شکسته ست


نمی دانم چه می خواهم بگویم 
غمی در استخوانم می گدازد 
خیال ناشناسی آشنا رنگ

گهی می سوزدم گه می نوازد


گهی در خاطرم می جوشد این وهم 
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است

سیه داروی زهرآگین اندوه


فغانی گرم وخون آلود و پردرد 
فرو می پیچیدم در سینه تنگ 
چو فریاد یکی دیوانه گنگ

که می کوبد سر شوریده بر سنگ


سرشکی تلخ و شور از چشمه دل 
نهان در سینه می جوشد شب و روز 
چنان مار گرفتاری که ریزد

شرنگ خشمش از نیش جگر سوز


پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه 
چو روح خوابگردی مات و مدهوش

که بی سامان به ره افتد شبانگاه


درون سینه ام دردی ست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم

غمی ‌افتاده دردی گریه آلود

نمی دانم چه می خواهم بگویم 

"مستندخانه"

 


"مستندخانه" ؛ یکی از نیازهای کتابخانه هاست. جایی که نگهداری و واگذاری  فیلم های مستند بر روی فلش؛ به مراجعان کتابخانه در زمینه های گوناگون علمی ؛ هنری و "فرهنگی-معارفی"  و نیز  میکروفیلم ها ی نسخ خطی ِ روز ایران و جهان؛ امکان پذیر باشد. در این زمینه می شود از "بایگانی گاه"  ِ  فیلم های مستند در  کانال های مستند، کانال 4 کانال سلامت و دیگر کانال هایی که مستند تولید می کنند استفاده کرد  تا مراجعان به کتابخانه ها بتوانند با مرور در فهرست؛ مستند  دلخواه خود را انتخاب و آن را بر روی فلش به منزل ببرند و استفاده کنند.

مهدی فر زه (میم. مژده رسان)

آرش کمانگیر

آرش کمانگیر 

سیاووش کسرایی


آرش کمانگیر با صدای خود شاعر


 برف می بارد؛
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوه‌ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه‌ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
 

برنمی‌شد گر زبام کلبه‌ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی‌مان نمی‌آورد،
ردپاها گرنمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان،
ما چه می‌کردیم در کولاک دل آشفته‌ی دمسرد؟
آنک،آنک کلبه‌ای روشن،
روی تپه‌، روبروی من

درگشودندم
مهربانی‌ها نمودندم
زود دانستم،که دور از این داستانِ خشم برف و سوز،
در کنار شعله‌ی آتش،
قصه می‌گوید برای بچه های خود عمو نوروز:
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست
آسمانِ باز؛
آفتابِ زر؛
باغ‌های گل؛
دشت‌های بی در و پیکر؛
سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار؛
خواب گندمزار در چشمه‌ی مهتاب؛
آمدن،رفتن،دویدن؛
عشق وزیدن؛
در غم انسان نشستن ؛
پابه پای شادمانی‌های مردم پای کوبیدن؛

  ادامه مطلب ...

خروش فردوسی


خروش فردوسی

فریدون مشیری



هوز یادم هست:
چهار سالم بود،
که با نوازش سیمرغ،
به خواب می رفتم.
به بانگ شیهه رخش،
ز خواب می جستم.
چه مایه شوق به دیدار موی زالم بود!
به خواب و بیداری،
لب از حکایت «رستم» فرو نمی بستم.
تنم ز نعره دیو سپید می لرزید.
چه آفرین که به «گُردآفرید» می خواندم.

 

ادامه مطلب ...

اشکی در گذرگاه تاریخ


اشکی در گذرگاه تاریخ

فریدون مشیری




از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد

گرچه آدم زنده بود

 

ادامه مطلب ...