کارون
بلم آرام چون قوئی سبک بال
به نرمی بر سر کارون همی رفت
به نخلستان ساحل قرص خورشید
ز دامان افق بیرون همی رفت
شفق بازی کنان در جنبش آب
شکوه دیگر و راز دگر داشت
به دشتی پر شقایق باد سر مست
تو پنداری که پا ورچین گذر داشت
جوان پارو زنان بر سینه موج
بلم میراند و جانش در بلم بود
صدا سر داد غمگین در ره باد:
” دو زلفونت بود تار ربابم
چه می خواهی از این حال خرابم
تو که با مو سر یاری نداری
چرا هر نیمه شو آئی به خوابم؟ “
زنی خم گشته از قایق بر امواج
سر انگشتش به چین آب می خورد
صدا چون بوی گل در جنبش باد
به آرامی بهر سو پخش می گشت
جوان می خواند و سر شار از غمی گرم
پی دستی نوازش بخش می گشت
” تو که نوشم نئی نیشم چرائی
تو که یارم نئی پیشم چرائی
تو که مرهم نئی زخم دلم را
نمک پاش دل ریشم چرائی؟ “
خموشی بود و زن در پرتوشام
رخی چون رنگ شب نیلوفری داشت
ز آزار جوان دلشاد و خرسند
سری با او دلی با دیگری داشت
ز دیگر سوی کارون زورقی خرد
سبک بر موج لغزان پیش می راند
چراغی کورسو می زد به نی زار
صدائی سوزناک از دور می خواند:
” چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی “
جوان نالید زیر لب به افسوس:
” که یک سر مهربانی دردسر بی “