چکیده هایی از کتاب بدعت ها و بدایع نیما یوشیج 3 نوشته ی مهدی اخوان ثالث
نیما به این اعتبار که شعرش در قلمرو شعر ناب و بری از آمیختگی و آلودگی است و سرشار از عصمت و صفای روستایی،به باباطاهر می ماند؛ مخصوصا حساسیت و سوز سخنش، و به این اعتبار که در کُنه اعراض تصاویر و تماثیل و واقعیات عینی، جوهر شعرش متکی به قائمه ی فکری و عمق درد های بشری است و جهان بینی دارد، به خیام می ماند، البته بی قاطعیت و صراحت خیام که از لطائف هنر اوست ، بلکه با الهامی غالبا معتدل، و این ابهام زائیده ی همان بیان تمثیلی و تویه دار و عینی اوست.
اما از حیث استقلال سبک در گزینش الفاظ و شیوه ی جمله بندی و برش ها و فصل ها و عطف ها و نحوه ی آوردن صفت و قید و خلاصه آنچه مربوط به جنبه ی لفظی کار های اوست، بی شبیه است. فقط از لحاظ تشخیص و شبهت ناپذیری و ممتاز و بارز بودن سبک، اگر بخواهیم بنا به جهاتی در بزرگان و اساتید گذشته برای او مانندی بیابیم، من گاهی ناصر خسرو و غالبا خاقانی را به خاطر می آورم. شعر نیما از حیث لفظ اغلب هیچ پخ و پهلوی ملایمی ندارد. درشتناک، مضرس و خشن است و گاهی نسبت به بعضی از گذشته های زبان ما، بدوی می نماید.
اینکه گفتم آمیختگی و آلودگی توضیح بیشترش این است که در میراث بزرگی که از شعر پیشینیان به ما رسیده شعر ناب کم داریم، بسیار کم. شعر گذشتگان ما غالبا یا آمیخته است یا آلوده.
آلودگی : یک بدنه ی عظیم مدایحی است که بیشتر دواوین قدمای ما را تا پیش از مشروطیت فربه کرده و با سنجش های امروزی - که ترازش و ترازویش را نیما به ما بخشید - آیا براستی حق داریم 95% از دیوانهای خداوندانی چون عنصری و فرخی و انوری و خاقانی و نظایر اینان را شعر بنامیم؟
آمیختگی : بدنه ی عظیم دیگر ادبیات پند آمیز و نکته آموز ماست . مثلا بیشتر بوستان و قصاید سعدی و 80% از قصاید ناصر خسرو و سنائی و عطار و دیگران غالبا خطابه ها و مواعظ منظوم اند نه شعر محض و مطلق.
آمیختگی و آلودگی سواد اعظم ادبیات گذشته ی ما را فرو خورده است. در دوره ی مشروطیت، سیاست روز و حتی"خبر" عنصر دخیل در شعر شد. نیما بود که بخوبی به این مسئله توجه کرد و بکلّی عناصر دخیل را طرد کرد و ترک گفت و نمونه های عالی از شعر محض در حد متعادل شکل و محتوا به ادب ما ارزانی داشت.
از قلل افتخارات گذشته های دور فرود آییم، چند صد سال بود که زندگی و اندیشه و هنر - و مثلا شعر که موضوع بحث ماست - در همه ی آفاق باختر و خاور پیش می رفت و ما که روزی توانگر این هنر بودیم دیگر چیز کرامندی نداشتیم. باید قرنی می آمد و قرنی می رفت و ما چرت می زدیم تا اتفاقا صیحه ی بشری بلندی، چون ترجیع بند هاتف به گوش ما می رسید. یا نعره ی از جگر کنده ی خشم و خروشی درد مندانه، مثل قصیده ی"دماوند" بهار، و یا تک و توکی چیز های دیگر.
دیگر چیزی نداشتیم. واگر گاهی گوهری نادرمان می افتاد، کم بود خاصه نسبت به غنای گذشته مان ناچیز بود.
ما ماندیم و کاروان روز وشب کوچید. ما درجا زدیم و مواریث گذشته را نشخوار کردیم و دنیا آمد و آمد تا از ما پیش افتاد، اکنون دیگر لاک پشت بدل به خرگوش گردیده بود و از غزال و گوزن پیش تر افتاده.
نیما همه ی این مراتب را می دید و می اندیشید. خاصه و خاصه می دید که دنیا به سوی دیگری روان است.
کم کم همه ی شئون زندگی و از آن جمله فرهنگ و هنر، دارد از دوایر محدود و قلمرو محلی و حتی آفاق ملی سرک به در و بر و برتر می کشد و در این صورت ما چه داشتیم که روزی روزگاری اگر پاش افتاد، به
آدینه بازار های جهانی عرضه کنیم؟
دنیا گذشته ی ما را تا آنجا که ممکنش بود می شناخت هیچ یک از امتعه ی ارزشمند ما – حتی نقش قالی و کوزه ی سفالی – برای دنیا تقویم نشده و نا شناخته نمانده بود. با خیام ما به صد زبان همدردی می کردند، پیرهاشان حافظ ما را نماز می بردند. نه فقط فردوسی و عطار و سنائی و بزرگان دیگر که حتی انوری و جامی ما را نیز در حد خود بجای می آوردند.
و نیما بود که باز ما راتوانگر کرد و راه توانگری نیز به ما بنمود. او گویی هزار بار خود را در این گونه جشن های گلریزان جهانی دیده بود. همو بود که سبد خالی افتاده ی شعر ما را برداشت و به جنگل خویش برد و باز آورد پر از گلها و میوه ها و دیگر مواعید زمینی و آسمانی. او شعر ما را از تنگنا ی نصاب های محلی رهاند و با تکیه بر اصول اصیل ملیت ما، برای شعر امروزمان کسب حیثیت و آبروی جهانی کرد. امروز اگر دنیا بگوید ما فلان و فلان و فلان را داریم، شما که را ؟ می گوییم نیما یوشیج را، می گوییم و از عهده بر می آییم. زیرا که نیما هم، متعلق به عالم انسانیت بود. اگر در کنج دنج و خلوت خاموش خویش بر پوست تختش نشسته بود – کنار آتشی که تنش را گرم می کرد – دلش می لرزید با لرزش درختانی که در شهر ها و بیابانهای دور و نزدیک عالم می لرزیدند زیر برفها و بادها. زیرا که نیما سرما ها و آتش را می شناخت. و دوست داشت آتش را ،چون نیاکانش.