ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 |
هی فلانی! زندگی شاید همین باشد
عُقده ی خود را فرو می خورد
چون خمیرِ شیشه، سوزان جُرعه ای از شعله و نِشتر
و به دُشخواری فرو می بُرد :
لقمه ی بُغضی که قُوتِ غالبش آن بود...
"هی فلانی! زندگی شاید همین باشد
یک فریبِ ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد.
آه!...آه! امّا
او چرا این را نمی داند، که در اینجا
من دلم تنگ ست . یک ذرّه ست؟
شاتقی هم آدمست ، ای داد برمن ، داد !
ای فغان! فریاد !
من نمی دانم چرا طاووس من این را نمی داند ؟
که من بیچاره هم در سینه دل دارم .
که دل من هم دل ست آخر؟
سنگ و آهن نیست .
او چرا این قدر از من غافل ست آخر ؟
آه ،آه ، ای کاش
گاهگاهی بچّه ها را نیز می آورد .
کاشکی .... اما .... رهاکن هیچ"
و رها می کرد .
او رها می کرد حرفش را
حرفِ بیدادی که از آن بود دایم داد و فریادش .
و نمی بُرد و نمی شُد بُرد از یادش .
اغلب او این جا دهان می بست
گر به ناهنگام ، یا هنگام ، دَم دَر می کشید از دردِ دل گفتن .
شاتقی این ترجمان ِ درد ،
قهرمان ِ درد ،
آن یگانه مردِ مردانه ،
پوچ و پوک زندگی را نیم دیوانه .
و جنون ِ عشق را چالاک و یکتا مرد .
او به خاموشی گرایان ، شِکوه بَس می کرد .
و سپس با کوشش ِ بسیار.
عُقده ی خود را فرو می خورد
چون خمیرِ شیشه، سوزان جُرعه ای از شعله و نِشتر
و به دُشخواری فرو می بُرد :
لقمه ی بُغضی که قُوتِ غالبش آن بود .
تا جه ها می کرد . خود پیداست ،
چون گُوارَد ، یا چه می آرَد ؛
جرعه ی خنجر به کام و سینه و حنجر ؟
و چه سینه و ، چه حنجر، شاتقی را بود !
دودناکی ، پنجره ی کوری که دارد رو به تاریکا .
زخمگینی خُشک و راهی تنگ و باریکا .
گریه آوازی ، گره گیری ، خَسَک نالی .
چاه راه ِ کینه و خشم اندرون ، تاب و شکن بیرون .
خشم و خون را باتلاقی و سیه چالی .
تنگنا غم راهه ای ، نَقبِ خراش و خون .
شاتقی آنگاه
چند لحظه چشم ها می بست و بعد از آن ،
می کشید آهی و می کوشید
- با چه حالت ها و حیلت ها –
باز لبخند غریبش را ، که چندی محو و پنهان بود ،
با خطوط چهره ی خود آشنا می کرد .
لیکن این لبخند ، در آن چهره تا یک چند ،
از غریبِ غربت ِخود مویه ها می کرد .
َو چنان چون تکّه ای وارونه از تصویر ،
- یا چو تصویری که می گرید ، غریبی می کند در قابِ بیگانه-
در خطوط چهره ی او ، جا نمی افتاد .
حس غربت در غریبه چشم ما می کرد.
شاتقی آن گاه در می یافت .
روی می گرداند و نابیننده ، بی سویی ، نگا می کرد .
همزمان با سرفه یا خمیازه یا با خارش چانه
- می نمود این گونه ، یا می کرد –
تکّه ی وارون ِ آن تصویر را از چهره بر می داشت ؛
و خطوطِ چهره اش را جا به جا می کرد .
تا بدین سان از برای آن جراحت ، آن به زهر آغشته ،
آن لبخند ،
باز جای ِغصب وا می کرد .
عصر بود و راه می رفتیم ،
در حیاط کوچکِ پاییز ، در زندان .
چند تن زندانی ِباهم ، ولی تنها .
آن چنان با گفت وگو سرگرم ؛
این چنین با شاتقی خندان.
واژه نامه
عُقده = گره – کنایه از بغض است.
دُشخواری = دُشواری
قُوتِ غالب = اصطلاحی فقهی ست به معنای غذایی که بیشتر خورده می شود .
شاتقی = یکی از هم زندانیان اخوان ثالث
دَم دَر می کشید = ساکت می شد
ترجمان = مترجم
او به خاموشی گرایان = او در حالی که تمایل به سکوت داشت...
شِکوه = گله - گله گزاری
پنجره ی کور = پنجره ی مسدود
خَسَک نال = ناله ای که کمی خس خس دارد. نال به معنای نای نیز هست.
چاه راه = تونل
گریه آواز = آواز گریه مانند
گره گیر = گره دار - بغض آلود
نقب = تونل
مهدی اخوان ثالث (م . امیّد)